در آبراهه هلسپونت آنجا که اروپا آسیا را ملاقات میکند دو جوان، عشقی را در جاودانگی مرگ شریک میشوند.
یکی راهبه ای که سوگند پاکدامنی خورده و نیاز به درگاه الهه عشق و زیبایی میبرد؛ آنجا که آفرودیت را در برج معبد شهرش سِستوس پرستش میکند.
و دیگری پسری بنام لیندِر در آن سوی دیگر تنگه در شهر آبیدوس که دلباخته راهبه شده است.
وقتی پرسفونه دختر دمتر _الهه روییدنی ها_ با دیگر الهه گان مشغول بازی و بوییدن گلها بود، کودک خدای عشق، به تیری قلب هادس، ایزد دنیای زیرین را درید و شکارش به ناگهان الهه را ربود و در غاری فرو رفت.
دختری بود زیبا به نام سایکی. آنقدر زیبا که مردان را یارای خواستنش نبود. مردم او را تجسم آفرودیت میپنداشتند و این باورشان موجب خشم الهه میشد.
والدینش چون از بختش ناامید گشتند به خدایان متوسل شدند.
پیشگوی معبد، سرنوشت سایکی را رها بر صخره ای در انتظار هیولایی بالدار میدید. پس والدینش او را با غصه فراوان بدست سرنوشتش سپردند.