دختری بود زیبا به نام سایکی. آنقدر زیبا که مردان را یارای خواستنش نبود. مردم او را تجسم آفرودیت میپنداشتند و این باورشان موجب خشم الهه میشد.
والدینش چون از بختش ناامید گشتند به خدایان متوسل شدند.
پیشگوی معبد، سرنوشت سایکی را رها بر صخره ای در انتظار هیولایی بالدار میدید. پس والدینش او را با غصه فراوان بدست سرنوشتش سپردند.
رها و وحشت زده تاریکی شب را به انتظار آن هیولای بالدار بر صخره ای بلند تاب می آورد.
ناگهان متوجه نزدیک شدن صدای بال های هیولا شد. در آن تاریکی جز از بهم خوردن بالهای سرنوشتش چیزی نمیدید و نمیشنید. هیولا سایکی را بغل گرفت و به سوی آسمانها پرواز کرد.
وقتی نور روز تاریکی را از چشمانش ربود خود را مقابل کاخی مرمرین دید که صدایی با ملایمت او را به درون کاخ دعوت میکرد.
در تاریکی کاخی بدون مشعل و چراغ صاحب صدا به او نزدیک شد و او را همسر خود خواند. خود را همراه همیشگی سایکی دانست به این شرط که از نام و هویتش چیزی نپرسد.
سایکی در تاریکی همیشگی کاخ، خود را معشوق موجودی میدید که نه نامش را میدانست و نه چهره اش را دیده بود. تنها در نوازشهای شبانه اشان پی به این برد که همسرش چگونه هیولایی است که پوستی به این لطیفی دارد؟!
اما خواهرانش از حسادت کاخ نشینی سایکی زبان به شماتت و تمسخرش گشودند که همسر تو هیولایی است که حتی نامش را هم نمیدانی. روزها گذشت تا اینکه سایکی از همسرش آبستن شد. دیگر تاب در تاریکی ماندن نداشت و میخواست پدر فرزندش را بشناسد. شبی با چراغی به تخت همسرش نزدیک شد تا چهره اش را ببیند. با اولین شعاع نور چراغ بر چهره همسر خفته اش، خدای بالدار عشق را شناخت. مبهوت از عظمت خدای عشق دستانش لرزید و روغن داغ چراغ بروی بالهای اروس چکید. اروس بیدار شد و خشمگین از نافرمانی سایکی کاخ را ترک کرد و دیگر بازنگشت.
سایکی پشیمان به دنبال اروس کاخ را ترک کرد و آواره ی سرزمینها شد. پریشان از الهه عشق و زیبایی آفرودیت، طلب کمک میکرد. الهه که از مقایسه شدنش با سایکی در خشم بود مقابلش ظاهر شد و آرزوی وصال اروس را منوط به انجام سه چالش کرد.
چالش اول آن بود که سایکی باید بین طلوع ماه تا غروبش تپه ای از عدس و ماش و گندم را از هم جدا کند. سایکی شروع به جدا کردن دانه ها کرد اما هر چه پیش میرفت به انجام رساندن کار برایش سخت تر و نامحتمل تر بنظر میرسید. روان، خسته از این کار دشوار و بیهوده همانجا بخواب رفت. اما دل مورها بحالش سوخت و تپه دانه ها را برایش تا غروب ماه جدا کردند.
آفرودیت خشمگین از به پایان رسیدن این چالش، چالشی سختتر در برابر سایکی نهاد. سایکی باید پشم زیرین قوچی چموش را برای آفرودیت بیاورد. دوان در دشت و دامنه، سایکی ناتوان از گرفتن قوچ بود. خدای باد شمال دلش به حالش سوخت و به او یاد داد که زیرک باشد.تا در دشت میان خارها و بوته ها، پشم های زرین کنده شده ی قوچ را جمع کند.آفرودیت که از موفقیت سایکی حیرت کرده بود چالش آخر را به او امر کرد.
او باید به دنیای مردگان میرفت و در برابر پرسفونه الهه دنیای مردگان ظاهر میشد تا او را مجاب کند که از زیباییش برای آفرودیت هدیه ببرد. الهه دنیای مردگان با دیدن سایکی و شنیدن شرح حالش از زیباییش به گلبرگی دمید و آنرا در جعبه ای به سایکی داد.
سایکی تا دنیای مردگان را ترک کرد کنجکاویش بر او غلبه کرد و برای دیدن زیبایی پرسفونه در جعبه را باز کرد.اما از شکوه زیبایی الهه مدهوش افتاد و مرگ به استقبالش رفت.
اروس که شاهد رنج ها و تلاشهایش بود به بالینش شتافت و از نکتار خوان خدایان به او نوشاند تا چون خدایان جاودانه شود.
روان بعد از تمام رنجهایی که بخاطر عشق تاب آورد، جاودانه شد؛ چون فرزندشان بدنیا آمد او را لذت نامیدند.
•••
بیشتر بخوانید: