در آبراهه هلسپونت آنجا که اروپا آسیا را ملاقات میکند دو جوان، عشقی را در جاودانگی مرگ شریک میشوند.
یکی راهبه ای که سوگند پاکدامنی خورده و نیاز به درگاه الهه عشق و زیبایی میبرد؛ آنجا که آفرودیت را در برج معبد شهرش سِستوس پرستش میکند.
و دیگری پسری بنام لیندِر در آن سوی دیگر تنگه در شهر آبیدوس که دلباخته راهبه شده است.
هر دو یکدیگر را در جشنی مذهبی ملاقات میکنند تا آنکه لیندر جرات بیان خواسته اش را میابد. هِرو که سوگند پاک دامنی خورده از خشم الهه اش بیم دارد و امتناع میکند.
اما دلش با سخن لیندِر به تردید افتاد:
ترس از آن نداری که شیوه ات در پرستش آن الهه موجب خشمش شود؟ مگر نه آنکه آن خدا را موجب رحمتش نوازش عشاق، رضایتش در گرو بوسه های دلدادگان و نعمتش در همآغوشی ما است.
پس عهد بستند تا هر شب هِرو در برجش فانوسی بیافروزد تا لیندِر بتواند تنگه را شنا کند و به او برسد.
تابستانی به گرمی و معاشقه بر آنها گذشت. چون زمستان رسید و دریا متلاطم گشت قرار را بر آن گذاشتند تا بهار صبر کنند.
اما شبی هِرو بی طاقت شد و فانوس برجش را روشن کرد. لیندِر که کورسوی فانوس را دید تن به دریا زد و بسمت برج شنا کرد. اما طوفانی آمد و فانوس را خاموش و دریا را مواج کرد. لیندِر در دریا سرگردان شد و آخر توان از دست داد و غرق شد.
هِرو بر آستانه برجش هر چه صبر کرد نشانی از لیندِر ندید. تا آنکه دریا پیکرش را به ساحل آورد. غم بر هِرو تابیدن گرفت. پس خود را از برج انداخت.
سپس دریا پیکر هر دو را باز پس گرفت.