سافو


نگاهش کن، به مانند خدایی
در کنار تو نشسته
آن مرد، هر که هست
صدای شیرین تو را از نزدیک می شنود
و خنده ی شورانگیز تو را
و آه بله!
قلب مرا به تپش میاندازد
و فقط با نگاهی به تو، دیگر نمی توانم سخنی بگویم
صدایم می شکند
شعله ای باریک زیر پوستم می دود
چشم هایم چیزی نمی بینند
و گوش هایم زنگ می زنند
عرق سردی بر پیکرم می نشیند
و سرتاسرش را به لرزه می اندازد
رنگ پریده تر از علف های پاییزی، گویی سایه ای از دنیای مردگانم.

سافو (570-630 پیش از میلاد)