آپولو و دافنه

اروس، کودکْ‏خدای عشق، گرم بازی با تیردانِ آپولو بود. کودک به سختی تلاش میکرد تا دو سوی خمیدۀ کمان را به هم نزدیک گرداند. آپولو، سر رسید و اروس را سرگرم کاری بیهوده و بی‏تناسب با سن و سالش دید. با تمسخر گفت: «چه میکنی ای کودک خُرد؟ گمان میکنی میتوانی به کاری که فقط در توان من است دست یازی و به آن سرافراز باشی؟»

اروس، از این تحقیر دلگیر شد و در پاسخ گفت: «اینچنین باد که تو به مهارت خود در تیراندازی بنازی، اما تیرهای من نیز تو را نشانه روند و آنگاه خواهی دید که بزرگی من چگونه ارج تو را خواهد پوشاند.» با گفتن این حرف، اروس پر کشید و رفت.

وقتی به خانه رسید تیرهای جادوییش را بیرون آورد و در چلۀ کمان گذاشت. یکی از این تیرها که زراندود و بُرنده بود، عشق را در دل آنکس که با آن نواخته می آمد، میزایاند و آن دیگری که دَمی کُند و سُرب‏ اندود داشت، نفرت را بر می انگیخت.
اروس تیر بُرنده را به سوی آپولو پرتاب کرد و تیر کُند را به سوی دافنه. پرتابه های این خدا به خطا نرفتند؛ آپولو دیوانه ‏وار عاشق دافنه شد و دافنه چنان نفرتی به زناشویی پیدا کرد، که او را آوارۀ جنگلها کرد.

آپولو که نمیتوانست شیفتگیش را پنهان کند، راز دلش را بر دافنه آشکار کرد. به او گفت: «ای زیباترینِ من، چیست آنچه تو را به گریختن وامیدارد؟ مگر من همچون بدخواهان در پی ‏ات روان شده ام! بی پرده بگویم، با تمام جانم خواستار تو هستم. منی که جایگاهم میان اولَمپیان است!»

اما دافنه، بیزار از هر عشقی، بی آنکه بگذارد آپولو گفته اش را به پایان برد، راهِ گریز را در پیش گرفت. آپولو که گویی جانش میرفت، در پی او دوید. دافنه، آپولو را پشت سر خود میدید، بر سرعت گامهایش می افزود و میان شاخ و برگها با هر چه در توان داشت میدوید. آن دو مانند سگ و خرگوشی که در بیشه زار به تعقیب و گریز مشغول باشند، در پی هم دوان بودند. اما رفته رفته آپولو خود را به دافنه نزدیک میکرد، وقتی اینقدر به دافنه نزدیک شد که توانست با نوک انگشتان، گردنِ مَرمَری او را لمس کند، دختر که دیگر امیدی به رهایی نداشت، دست به دعا برداشت و گفت: «ای رودها، از توان آسمانیتان بهره ببرید و پیکر مرا، پیکری را که با زیباییش دیگران را شیفتۀ خود میکند، دگرگون کنید و از میان ببرید!»

رودها نیایش او را شنیدند و پیش از آنکه آپولو فرصت یابد دافنه را به آغوش بکشد او را به درخت دَهمَست مسخ کردند. آپولو که میدید، گیسوی دلدارش به برگ و بازوانش به شاخه بدل میشوند، زانو زد و اشکریزان تن زُمخت درخت را بغل کرد و گفت: «چنین باد! اکنون که دیگر نمیتوانی دلبر من باشی، دست کم درختِ من باش.» از آن روز است که دهمست، درخت مخصوص آپولو است و او زیورآلات و تیردانش را از چوبِ آن میسازد.

مرتضی غیاثی

••••

خدایان یونان باستان