اروس، کودکْخدای عشق، گرم بازی با تیردانِ آپولو بود. کودک به سختی تلاش میکرد تا دو سوی خمیدۀ کمان را به هم نزدیک گرداند. آپولو، سر رسید و اروس را سرگرم کاری بیهوده و بیتناسب با سن و سالش دید. با تمسخر گفت: «چه میکنی ای کودک خُرد؟ گمان میکنی میتوانی به کاری که فقط در توان من است دست یازی و به آن سرافراز باشی؟»
اروس، از این تحقیر دلگیر شد و در پاسخ گفت: «اینچنین باد که تو به مهارت خود در تیراندازی بنازی، اما تیرهای من نیز تو را نشانه روند و آنگاه خواهی دید که بزرگی من چگونه ارج تو را خواهد پوشاند.» با گفتن این حرف، اروس پر کشید و رفت.