آرتمیس الههی باکرهی شکار و ماه بسیار پاکدامن بود. آنقدر که حضور هیچ مردی را تاب نمی آورد و تنها همراهان او در شکار پری های باکره جنگلی بودند.
در افسانه ها اگر مردی آنقدر شوم بخت میبود که او و ندیمه های شکارگرش را عریان ببیند و یا آنقدر گستاخ میبود که خیال برداشتن بکارتشان به سرش بیافتد هرگز زنده نمیماند تا تجربهاش را بازگو کند.
یکی از این افراد آکتئون نامی بود که او نیز شکارچی بود اما به عنوان یک مرد هرگز بخت همراهی با آرتمیس را نداشت.
روزی به دنبال شکار گوزنی بهمراه سگ های وفادارش، سرنوشت منحوسش او را به برکه ای کشاند تا به تماشای حیرت انگیزترین و شگفت آورترین صحنهی عمرش بنشیند ... آرتمیس و ندیمه هایش در برکه در حال حمام کردن بودند.
مات و مبهوت آنجا که باید به سرعت رخ برمیگرداند و پا به فرار میگذاشت بی حرکت و خیره ماند.
ناگهان آرتمیس او را دید...
... عذاب الههی شکار و ماه، همچون خشمش سریع و ناگهانی بود. او دستش را بالا آورد و به سوی آکتئون اشاره کرد.
به محض اشارهی الهه، آکتئون شروع به تغییر کرد. او متوجه شد زمین به او نزدیکتر میشود گویی که قامتش کوتاه میشود. حس کرد جامهاش به طرز غریبی پاره میشود و از تنش میافتد. او تلاش کرد فریاد بکشد و طلب بخشش کند اما صدایش به قالب کلمات در نمی آمد.
سپس شروع به فرار کرد و برای آنکه مطمئن شود الهه بیناییش را نربوده است به پاهایش نگریست. تسلی فروغ چشمانش دیری نپایید که به وضوح دید پاهایش به سم تبدیل شدهاند و سرتاسر پاهای عضلانیش را خز کوتاهی پوشانده است.
او گمان کرد این کابوس ترسناکتر نمیشود که ناگهان صدای پارس کردن سگهایش را شنید. سگهای وفادارش که بوی شکار به مشامشان خورده بود بی خبر از آنکه شکار، اربابشان است شروع به دریدن آکتئون کردند.
•••
بیشتر بخوانید: